
دوازده اسیرِ ژولیده موی و ژنده پوش در خیابانی در حرکتند و سربازی از ارتش سرخ آنها را به جلو می تازاند. اُسرا ظاهراً از بازداشتگاهی بسیار دور آمده اند و سرباز جوان باید ببردشان به یک جایی، برای کار یا آن طور که گفته می شود برای انجام عملیات. اسرا باید بروند به یک جایی که نمیدانند کجاست. از آینده ی خود بی خبرند. به اشباح می مانند همه شان، آن طور که قیافه های شان نشان می دهد.
یک هو چیزی حیرت انگیز اتفاق می افتد: زنی به طور اتفاقی از خرابهای ویران بیرون می آید، جیغ می کشد، می دود وسط خیابان و یکی از اُسرا را بغل می زند. صف کوچک دوازده نفره به ناچار از حرکت می ایستد. طبیعی ست که این اتفاق از چشم سرباز روس هم پنهان نمی ماند. جلو میرود و از اسیری که زن گریان را محکم در آغوش کشیده است می پرسد: « زن ات؟»
بقیه در ادامه مطلب...
:: موضوعات مرتبط: داستان و کتاب داستان کوتاه
:: برچسبها: داستان کوتاه داستان ماکس فریش کتاب نویسنده برلین کتایون سلطانی book max frisch story short story
